از دیدگاه فروید، یونگ و اریکسون شخصیت چه مفهومی دارد؟
در کتابهای روانشناسی میتوان این جمله را بسیار یافت که سخن از شخصیت، از مهمترین و اساسیترین موضوع علم روانشناسی است که از آن به «روانشناسی شخصیت» تعبیر میشود. در این مورد سخن از یادگیری، انگیزه، ادراک، تفکر، عواطف، احساسات و هوش بهعنوان اجزای شخصیت، اگر مورد بحث قرار میگیرند، از آن روست که شخصیت را شکل میدهند.
در نگاههای دینی هم به بحث شخصیت بهعنوان یکی از مهمترین مواردی که در رشد اخلاق مورد توجه قرار میگیرد، بحثهایی به میان آورده شده است. در این مورد بیان شده است که هنگامی میتوان از مرز حیوانی به قلمرو انسانی گام گذاشت که بتواند شخصیت خود را برای خویشتن مطرح سازد؛ یعنی بهگونهای از خود شناخت داشته باشد و بتواند ویژگیهای فردی خود را بیان دارد؛ بهعبارتدیگر، علت پرداختن به مباحث شخصیت، شناخت خود است.
شناخت دیگران برای داشتن ارتباط درست با ایشان و نیز درمان برخی ناهنجاریهای اخلاقی از دیگر فواید اخلاقی این بحث است.
تعریف شخصیت
شخصیت دارای تعاریف متعددی است و از آن دست واژههایی است که در رشتههای مختلف به معانی گوناگون گرفته شده است؛ و علت آن را باید در نگاههای متفاوت ایشان به ماهیت انسان دانست که هر یک از اندیشمندان، ماهیت انسان را از دید خود بررسی کرده، در مورد شخصیت انسان نظر میدهد در دیگر سخن، میتوان گفت که تعریف شخصیت بستگی به نوع نظریه آن اندیشمند در مورد ساختار و ماهیت انسان دارد؛ ولیکن میتوان اشتراکاتی در بیان این تعاریف یافت.
واژۀ شخصیت که در زبان لاتین (Personalitc) خوانده میشود، ریشه در کلمه لاتین (Persona) دارد. این کلمه به نقاب یا ماسکی گفته میشود که بازیگران تئاتر در یونان قدیم به صورت خود میزدند. بهمرور معنای آن گستردهتر شد و نقشی را نیز که بازیگر ادا میکرد، در برگرفت. با این سخن، مفهوم اصلی و اولیه شخصیت، تصویری صوری و اجتماعی است و بر اساس نقشی که فرد در جامعه بازی میکند، ترسیم میشود؛ یعنی درواقع، با نقشی که فرد در اجتماع برای خود انتخاب میکند، جامعه او را ارزیابی میکند و به اندازۀ ارزش او، برایش شخصیت میآفریند. با این سخن است که برخی شخصیت را ساختۀ جامعه او میدانند و برخی دیگر شخصیت را ساختۀ درونیات و نیازهای انسان؛ که در بخش انگیزش و هیجان بدان پرداخته خواهد شد.
۱٫ شخصیت در اندیشۀ روانشناسان
ریچارد رایکمن در کتاب نظریههای شخصیت، آن را اینگونه تعریف میکند: «شخصیت، مجموعۀ پویا و سازمانیافتهای از خصوصیات است که به طرز منحصربهفردی بر شناخت و افکار، انگیزهها و رفتار شخص در وضعیتهای مختلف تأثیر میگذارد.»
والتر میشل در تعریف شخصیت میگوید: «الگوهای مشخص رفتار (اعم از اندیشهها و هیجانها) است که سازگاری هر فرد را در برابر محیط زندگیاش مشخص میکند.»
گوردن آلپورت– بنیانگذار مطالعات نوین شخصیت – در تعریف شخصیت اینگونه میگوید: «شخصیت، سازمان پویایی از سیستمهای روانتنی فرد است که رفتارها و افکار ویژه او را تعیین میکند.»آنچه در تعاریف اندیشمندان روانشناسی بسیار ذکر میشود این است که شخصیت عبارت است از الگوی نسبتاً پایدار صفات، گرایشها، یا ویژگیهایی که تا اندازهای به رفتار افراد دوام میبخشد یا بهطور سادهتر، مجموعهای از صفات و خصوصیات اوست.
۲٫ شخصیت در اندیشۀ روانشناسان اجتماعی
شخصیت یک مفهوم طبیعی – فرهنگی یا روانی اجتماعی است که در دو علم روانشناسی و جامعهشناسی مورد بحث علمای آن علوم واقعشده است؛ اما در این میان سهم روانشناسی اجتماعی بیشتر از علوم دیگر است.
ازنظر روانشناسان اجتماعی، شخصیت مجموعهای از استعدادهای اکتسابی و فطری است. شخصیت، سازمان متحرکی (دینامیک) از منظومههای روانی و بدنی در درون فرد است که سبب سازگاری نو و جدید او با محیط میشود. منظور از سازگاری بدیع، خاص و بیهمتا بودن شخصیت هر کس نسبت به دیگری است.
۳٫ شخصیت در اندیشه فیلسوفان تاریخ
در نزد فیلسوفان تاریخ بررسی شخصیت بسیار مهم میباشد؛ علت این امر را میتوان در این دید که ایشان در مورد عوامل تطور اجتماعی و جلوبرنده تاریخ، پنج نظریه را بیان میدارند که عبارتاند از: نظریه نژادی، جغرافیایی، قهرمانان، اقتصادی و الهی.
آن دسته از فیلسوفان تاریخی که قائلاند، قهرمانان هستند که در طول تاریخ جامعه را ساخته و موجب حرکت آن شدهاند، در مورد شخصیت و ماهیت آن قلم راندهاند.
شخصیت در نزد ایشان عبارت است از: «مجموعه ویژگیهای فکری، روحی و روانی و حتی جسمی فرد که به او قدرت عمل و اقدام و نفوذ اجتماعی میبخشد» ؛ ویژگیهایی چون علم، اندیشههای
فرهنگ، نفوذ اجتماعی، قوای فکری و روحی همچون نبوغ فکری، هوش سرشار، اراده، خلاقیت و ابتکار، ثبات عقیده و بلندی همت و ویژگیهای اخلاقی چون اخلاص، تواضع، رأفت، فضل و کرم، امانت، عدالتخواهی، سعۀ صدر، وفای به عهد و عدم خصلتهای ناپسندیده و سرانجام تواناییهای جسمی و قدرت عمل و منش اصیلاند.
تعریف برگزیده از «شخصیت»
در تعریف منتخب میتوان آن را اینگونه تعریف کرد: شخصیت عبارت است از مجموعۀ سازمانیافته و واحدی متشکل از خصوصیات نسبتاً ثابت و پایدار که روی هم، یک فرد را از فرد یا افراد دیگر، متمایز میسازد.
ساختار شخصیت
شاید بتوان این را گفت که بهترین نظریه در باب شخصیت تاکنون نظریهای است که توسط زیگموند فروید (۱۸۵۶-۱۹۳۹)، عصبشناس اتریشی و پدر علم روانکاوی، بیانشده است بهگونهای که بخش قابل توجهی از کتابهای این حوزه که در زمینۀ شخصیت نوشته شده است، ناظر به نظریه او و شرح و تبیین نظریه او در شخصیت و سازههای شخصیت است. یونگ هم به عنوان شاگرد فروید، ساختاری را برای شخصیت بیان کرده است که پس از بیان نظریه فروید در این زمینه، بهطور اختصار به بیان نظریه یونگ نیز پرداخته خواهد شد.
در این مورد فروید دو نظریه بیان داشته است که اولی مربوط به ساختار ذهن انسان هست و دیگری مربوط به ساختار شخصیت انسان است که هر دوی این موارد به هم مرتبط میباشند. او توانست با نظریات خود، رویکرد «روانتحلیلگری»را در میان مکاتب روانشناسی پدید بیاورد که خود پیروان بسیاری را تاکنون همراه خود کرده است.
۱٫ نظریه اول فروید
فروید در نظریۀ اول خود، ذهن انسان را به سه سطح هوشیار، نیمه هوشیار و ناهشیار تقسیم کرد. او برای فهم بهتر این تقسیمبندی، آن را به کوه یخ شناوری تشبیه کرد که بخش کوچکی از آن، بر سطح آب نمایان است. با این تشبیه سطح هوشیار یا همان سطح آشکار و نمایان، نشان از افکاری است که هر زمان میتواند کانون توجه قرار گیرد و شامل چیزهایی است که در حیطه آگاهی ماست. این سطح بیانگر احساسات، ادراکات، تفکرات، تصورات و خاطراتی است که اکنون بدانها توجه داریم و از ایشان آگاه هستیم. آنچه به اهمیت دیگر سطوح ذهن آدمی برمیگردد آن است که این سطح هوشیار، فقط بخشی از ذهن انسان و مغز اوست.
سطح نیمههوشیار شامل افکاری است که به سرعت در دسترساند و با کوشش اندکی میتوان آنها را به سطح هشیار منتقل کرد. در این سطح چیزهایی وجود دارد که بیدرنگ در حیطه آگاهی قرار نمیگیرد، ولی تا اندازهای در دسترساند. بسیاری از افکار و باورهای ما، گرچه در سطح هشیار وجود ندارند، ولی با تأمل و تفکر میتوان آنها را به بخش هوشیار فراخواند و از آنها بهره برد.
سطح ناهشیار که بخش عظیمی از ساختار ذهن آدمی را در برگرفته است، در تشبیه، بخش عظیمی از همان کوه یخ را به خود اختصاص داده است؛ بدین معنا که بخش عمده دنیای درون در سطح ناهشیار جای دارد که یا بههیچروی نمیتوان آنها را به بخش هوشیار انتقال داد و یا بهسختی انجام میگیرد. این سطح از ذهن انسان بهطورمعمول، عمیق، دسترسیناپذیر و انبار امیال و سائقهای غرایز است که بیشتر به صورت ناخوشایند تجربه کردهایم و بهصورت طبقهبندیشده در خود جای دادهایم.
اعتقاد فروید بر این بود که عوامل مؤثر و مهم بر رفتار انسان، در این بخش از شخصیت قرار دارند که در بررسی ناهشیار بهعنوان یک عامل مؤثر در شکلدهی شخصیت، بدان پرداخته خواهد شد.[۲۸]
فروید، رؤیاها را نیز نشانههای رفتاری مهمی میدانست. او بیان میداشت رؤیاها، بازنمایی ناهشیارانه تعارض و تنش زندگی روزمره میباشند که اداره هشیارانه آنها عذابآور است. بخش عمده محتوای رؤیا، نمادین است و فهم آن مستلزم تحلیل و کندوکاو مفصل رؤیا میباشد.
لغزشهای کلامی و لطیفههایی که در زبان مردم جاری است، خود نیز نشان از بخش ناهشیار آدمی است که در بخش دوم به نمونههایی از ناسزاهایی که مارتین لوتر در سخنان خود بیان داشته است و تحلیل روانکاوان در این مورد، پرداخته خواهد شد.
دو سطح هشیار و ناهشیار، بهمانند دو اتاقی هستند که با راهرویی که همان بخش نیمههشیار است، به هم ارتباط دارند؛ گرچه این انتقال، آزادانه امکانپذیر نیست. در بخش هشیار مسائل موردعلاقه وجود دارد و مسائل ناخوشایند و فراموششده به بخش ناهشیار منتقلشده است. تنها گاهی با تفکر و مشاوره، افکار میتوانند از آن راهرو گذشته، به بخش هشیار راه یابند.
۲٫ نظریه دوم فروید
نظریه دوم فروید دربارۀ ساختار شخصیت انسان است. نظام دیگری که فروید برای ساختار شخصیت بیان کرد، آن بود که ساختار شخصیت انسان از سه نظام کلی تشکیل میشود که عبارتاند از: نهاد، منو فرامن
نهاد
بخشی از دستگاه روانی انسان است که از بدو
تولد به صورت ارثی در انسان وجود دارد. نهاد را میتوان منبع تمام نیروی روانی دانست. این منبع باعث به کار انداختن دو قسمت دیگر دستگاه روانی یعنی «من» یا «خود» و «فرامن» یا «فراخود» میگردد که از نهاد منشعب میشوند.
فروید، نهاد را «دیگ جوشانی» میدانست که محتویات آن امیال و گرایشهای بدویِ نیرومند هستند. به نظر فروید، این امیال پیوسته و بیمهابا خواهان بروز در واقعیت بیرونی هستند. در نتیجه، نهاد غیر اخلاقی است و به ظرایف و عرف جامعه کاری ندارد. نهاد تابع اصل لذت است؛ یعنی تکانههایی همیشه میخواهند فوراً و کاملاً آزاد و ارضا شوند. اصل لذت میگوید مردم همیشه دنبال حداکثر لذت و حداقل درد و رنج است.
فروید، نهاد را منشأ شخصیت میدانست و میگفت، نهاد در زیستشناسی شخص ریشه دارد.
من یا خود
دومین بخش از ساختار شخصیت انسان است که ارباب منطقی شخصیت است. هدف آن ممانعت از تکانههای نهاد نیست، بلکه میخواهد به آن کمک کند کاهش تنش را که آرزو دارد، کسب کند. چون خود از واقعیت آگاه است، تصمیم میگیرد که چگونه و چه وقت غرایز نهاد میتوانند بهتر ارضا شوند.
خود از ارضای نهاد جلوگیری نمیکند، بلکه میکوشد آن را به تعویق اندازد یا با توجه به ضروریات واقعیت، مسیر آن را تغییر دهد. خود، محیط را به صورت عملی و واقعبینانه درک و دستکاری نموده و به همین خاطر مطابق با اصل واقعیت عمل میکند. اصل واقعیت با اصل لذت (که نهاد مطابق با آن عمل میکند) در تضاد است؛ بنابراین خود، تکانههای نهاد را کنترل میکند.
فراخود یا فرامن
فراخود یا فرامن بخش سوم از این ساختار است؛ هنگامیکه کودک معیارهای اخلاقی والدین خود را کسب میکند، این بخش از ساختار شخصیت شکل میگیرد. کودک برای انجام کارهای درست، پاداش میگیرد و پس از انجام کارهای غلط، تنبیه میشود. فرامن با جذب این آموزشها، شکل میگیرد و از آن پس به وظیفههای خود عمل میکند. فرامن دو زیرمجموعه به نام «وجدان» و «من آرمانی» دارد. وجدان به فعالیتهای نادرست فرد و آنچه نباید انجام دهد، مربوط است، درحالیکه من آرمانی با کارهای درست و مناسب ارتباط دارد
فراخود به خشنودی خود، اهمیتی نمیدهد، بلکه کورکورانه و بهصورت نامعقول در راه کمال تلاش میکند. در ترکیب این دو نظریه، فروید معتقد است که همه فعالیتهای نهاد، در سطح ناهشیار روی میدهد، درحالیکه فعالیتهای من و فرامن در هر سه سطح هشیار، نیمههشیار و ناهشیار قرار دارند. مجموع سه نظام نهاد، من و فرامن از یکسوی و سه سطح هشیار و نیمه هشیار و ناهشیار از سوی دیگر، الگوی ساختاری شخصیت را از دیدگاه فروید تشکیل میدهند.
۳٫ نظریه یونگ
در اندیشه یونگ،که خود شاگرد فروید بود و از او استفادههایی در نظریهپردازی خود کرده بود، شخصیت از سه سطح تشکیلشده است: هشیار، ناهشیار شخصی و ناهشیار جمعی.
به طور خلاصه به بیان هر یک از این موارد پرداخته خواهد شد:
هشیار
سطح هشیار از عناصر خودآگاهانهای مانند ادراک آگاهانه، خاطرات، تفکرات و احساسات تشکیلشده است.
ناهشیار شخصی
این سطح مربوط به تجاربی است که زمانی آگاهی بودند، ولی سرکوب شدند، یا آنکه در اصل آنقدر تضعیف شدهاند که نمیتوانستهاند بر ضمیر آگاه تأثیری بگذارند.
ناهشیار جمعی
این سطح قویترین و بانفوذترین سیستم روان انسان است. در اصل، انبار خاطرات نژادی است. فرد خاطرات نژادی را از اجداد خود به ارث میبرد. این گذشته نهتنها تاریخ نژاد انسان را بهعنوان یکی از انواع جداگانه خلقت شامل میشود، بلکه تاریخ اجداد پایینتر از انسان، یعنی حیوانات را هم در بر میگیرد. به سخنی دیگر، ناهشیار جمعی، مخزن تمام تجاربی است که طی تکامل انسان و طی قرون و اعصار به وسیله نسلها تکرار شده است. این ناخودآگاه جهانشمول است و از تجارب فردی انسان نیز مجزاست.
بهعبارتدیگر، ناهشیار جمعی، مخزنی است که کهنالگوها در آن جای گرفته است. کهنالگوها تصاویر و رسوباتی است که بر اثر تجربههای مکرر پدران باستان به ناخودآگاه بشر راهیافته است. در روانشناسی یونگ، برخی از کهنالگوها، نظامهای خاص خود را در داخل ساختار شخصیت انسان تشکیل دادهاند. این کهنالگوها عبارتاند از: نقاب، آنیما آنیموسو سایه.
نقاب
صورتک یا ماسکی است که هر فرد در رابطه با توقعات و معیارهای اجتماعی، فرهنگی و سنتی و نیز بهمنظور پاسخگویی به احتیاجات کهنالگویی درون خود، به چهره میزند؛ در دیگر سخن میتوان نقاب را نقشی دانست که اجتماع به فرد داده است و از او انتظار ایفای آن نقش را دارد.
آنیما و آنیموس
علم ثابت کرده است که انسان در اصل موجودی دوجنسی است. ازنظر فیزیولوژیک،
هورمونهای مردانه و زنانه در هر دو جنس مذکر و مؤنث ترشح میشوند. از لحاظ روانی نیز خصوصیات مردانه و زنانه در هر دو جنس وجود دارد. یونگ معتقد بود که جنبه زنانه شخصیت مرد و جنبه مردانه شخصیت زن، به کهنالگوها مربوطاند. کهنالگوی زنانه در مرد، آنیما نام دارد و کهنالگوی مردانه در زن، آنیموس نامیده میشود.
سایه
کهنالگوی سایه، شامل غرایزی است که انسان طی تکامل طبیعی خود، از انواع حیوان پایینتر به ارث برده است؛ بنابراین، سایه، جنبه حیوانی طبیعت انسان را نشان میدهد. سایه بهعنوان یک کهنالگو، مسئول نمایان ساختن تمایلات گناهآلود بشر است.
۴٫ اندیشه اریکسون در مورد سازههای شخصیت
علیرغم تأثیری که نظریه اریکسون در مباحث شخصیت داشت، خود وامدار نظریات فروید در این زمینه است. در اصل، او نظریه فروید را به سالهایی فراتر از سالهای کودکی گسترش داد، ولی ساختار آن را حفظ کرد و این نشان از آن دارد که او واقعاً از پیروان مکتب روانتحلیلگری فروید است.
سه تفاوت عمده را میتوان در میان اندیشه فروید و اریکسون در زمینۀ شخصیت بیان داشت، بدون اینکه اریکسون قائل به ساختاری دیگر در شخصیت باشد:
۱) اریکسون مراحل رشد فروید را گسترش داد. در عین حالی که فروید بر کودکی تأکید داشت و اعلام کرد که شخصیت تقریباً در ۵ سالگی شکل میگیرد، اریکسون معتقد بود که شخصیت در هشت مرحله در طول عمر به رشد ادامه میدهد.
۲) اریکسون تأکید بیشتری بر «خود» داشت در مقابل تأکید فروید بر «نهاد» یا «اید». اریکسون قائل بود که «خود»، جزء مستقل از شخصیت است؛ «خود» وابسته به «نهاد» یا خدمتگزار آن نیست.
۳) اریکسون روی تأثیرهای نیروهای فرهنگی و تاریخی بر شخصیت تأکید دارد. او معتقد بود که ما کاملاً تحت کنترل نیروهای زیستی که به طور فطری در کودکیمان قرار داده شده، نیستیم. گرچه آنها مهم هستند، ولی شخصیت را به طور کامل توجیه نمیکنند.
نظریات دیگری هم در مورد ساختارهای شخصیت وجود دارد.
منبع: میگنا