داروهای گیاهیعطارباشی و طب سنتینسخه های گیاهینکته های عطارباشی

با اصطلاحات رایج در طب سنتی آشنا شوید

از دیرباز در نقاط مختلف جهان به خصوص ایران برای درمان بیماری ها از طب سنتی و نسخه‌های گیاهی – دارویی آن استفاده میشده است. امروزه هم این طب دوباره رونق گرفته و مورد استقبال است. البته نباید فراموش کرد برخلاف تصور برخی از افراد، طب سنتی یک تخصص است و منابع مستند فراوان دارد که متخصصان طب سنتی مطمئنا دانش آن را فرا گرفته‌اند. در اینجا معنی برخی اصطلاحات طب سنتی که در قدیم رایج بوده و شاید اکنون برای شما ناآشنا باشد را آورده‌ایم. با عطارباشی همراه باشید.

اکال : اکال یعنی خورنده عضو و آن دوایی را نامند که به سبب افراط قوّت تحلیل و جلا و نفوذی که دارد تفریق اجزای جوهر عضو نماید مانند زنجار.

استنشاق: به بینی کشیدن دارویی که مایع باشد.

اکتحال: به چشم کشیدن چیزی. مانند: سرمه.

انکباب: عضو را در بخار داروها گرفتن است.

بخور: هر دارویی که دود او را استعمال نمایند.

پادزهر: تریاق است و گویند هر چیز طبیعی که رفع سمّ کند.

تریاق: تریاک، و دارویی که حفظ قوه و صحت مزاج و روح به اندازه‌ای کند که ضرر سمّ رفع گردد و گویند مخصوص صناعی است و این که افیون را تریاک می‌نامند به جهت حفظ قوه‌ است که در این حاصیت با تریاک مشترک است.

تکلیس: به معنی ساروج کردن و سیراب نمودن و بهره برداشتن آمده و مراد از او آماده ساختن بعضی از ادویه‌ است به جهت نفوذ و سرعت تاثیر و دفع کردن ثفل و کثافت آن خواه به احراق باشد یا به عمل دیگر.

تفه: به معنی بی‌مزه‌ است و مراد از او طعمی است که نه لذیذ باشد و نه ناخوشایند و تاثیر او رطوبت و لینت و سست کردن بسیار و تولید بلغم است.

جالی : یعنی پاک کننده و آن دوایی را نامند که از شان آن تحریک رطوبات لزجه جامد و دفع آنها باشد از سطح عضو و فوهات مسامّات مانند انزروت و ماء العسل و هر دوای جالی ملین طبع است هر چند در آن قوّت مسهله نباشد.

جاذب : یعنی کشنده و آن دوایی را نامند که به حرکت درآورد اخلاط و رطوباتی را که ملاقی آن است به سبب لطافت و حرارت خود و جذب نماید آنها را به سوی خود و به ظاهر جلد مانند جند بیدستر و ثافسیا و آنچه شدید الجذب باشد پیکان و خار را ازعمق بدن بکشد و برآورد مانند گوشت حلزون.

جامد : یعنی بسته کننده و آن دوایی را نامند که از شأن آن باشد که اخلاط رقیقه سایله را منجمد و بسته گرداند مانند موم و نشاسته و کثیرا و کهربا.

حالق : و حلاق یعنی سترنده موی و آن دوایی را نامند که بیخ موی را سست گرداند و آن را دفع سازد و یا آنکه سست کند که به آسانی کنده شود مانند زرنیخ و نوره و سفیداب و خاکستر.

حامض: به معنی ترش است و فعل او تلطیف و تفتیح و تنقیه مجاری و تبرید و تجفیف و تسکین صفراء و اطفاء تندی خون و تولید بادها و مضرّ اعصاب و هر چه زبان را اندک به گزد و با قلیل جلا و عذوبت و تقطیع باشد، حامض نامند.

حکاکه: آنچه از سائیده دو چیز پیدا شود.

حلو: هر چه زبان را منبسط سازد و اندک حرارت در او احداث کند و لذیذ باشد، شیرین نامند و فعل آن نضج و تلیین و جلا است و کثیرالغذاء و محبوب قوت‌ها و تشنگی‌آور باشد.

حکاک : یعنی به خارش آورنده و آن دوایی را نامند که به سبب حدت و گرمی خود جذب کند بسوی مسام اخلاط گزنده خارش کننده را و نباشد به آن حد که زخم کند عضو را مانند کبیکج.

خاتم : یعنی تمام کننده زخمها و آن دوایی را نامند که به سبب قوّت مجففه خود بر سطح ظاهر جراحت تفرقی و رطوبتی نگذارد و خشک کند آن را و خشک ریشه بندد و نگهدارد آن را از آفات تا اینکه گوشت و پوست صالح بروید.

دهنی: آنچه در جوهر او چربی موجود باشد و باعث سرعت اشتعال او گردد مثل مغزها و تخم‌ها.

دابق : دوایی را نامند که به سبب لزوجت جوهر کثیف خود به دست بچسبد مانند دبق.

ذوالخاصیت: آنکه تاثیر به صورت نوعیه کند، اعمّ از آنکه زهر باشد یا پادزهر.

ذرور: آنچه سائیده و بی مایع بر عضو بپاشند.

رادع : یعنی مانع و بازگرداننده ماده به عضو آن دوایی را نامند که به سبب برودت و قوّت قبض خود احداث کند در عضو کثافتی که تنگ گرداند مسام آن را و بشکند حدت حرارتی که حادث شده است در آن و غلیظ و منجمد گرداند اخلاط رقیقه سیاله را و نگذارد که به عضو بریزند و عضو را از قبول باز دارد مانند عنب­الثعلب در اورام و ردع در مقابل جذب است.

صالح‌الکیموس: آنچه از او خونی متولد گردد که به همه جهت اعتدال داشته باشد. سایر اخلاط مخلوط به او به قدر طبیعی باشد و خلط بد از او به هم نرسد.

ضماد: آنچه از غلیظ‌القوام که مایع و نرم باشد بر عضو بمالند و ببندند. اعمّ از آنکه موم روغن داشته یا نداشته باشد.

طلا: آنچه از رقیق‌القوام بر عضو مالند.

عصاره: به معنی عصیر است اما در آنچه به آتش و آفتاب منعقد کرده باشند استعمال می‌نمایند.

عصیر: آب فشرده از نباتات که منجمد نشده باشد.

عاصر: یعنی فشارنده و آن دوایی را نامند که به سبب شدت قوّت قبض و جمع خود اجزای عضو را بفشارد تا آن که آنچه از رطوبات رقیقه در خلل و فرج آن است منضفط و جدا گردند و از هر منفذی که بیابند برآیند مانند ضماد استه تمرهندی در دمل.

غرغره: آواز مختلف است که از حلق آید و مراد از او حرکت دادن مایعات است در حلق و فرو نبردن او.

غلیظ: به معنی کثیف است و در اغذیه بیشتر متداول است و استعمال لفظ کثیف در ادویه.

غسال : یعنی شست و شو دهنده و آن دوایی را نامند که به قوّت جالیه منفعله خود که رطوبت باشد نه به قوّت فاعله که حرارت باشد به حرکت و سیلان در آورد اخلاط را و زایل گرداند آنها را از سطح عضو مانند ماء الشعیر و آب خصوص آب نیمگرم.

قابض: طعم گیرنده را نامند که اجزاء زبان به هم آورد و درشت نسازد و فعل او تبرید و تجفیف و تغلیظ و تقویت اشتهاء است و در غیر طعم مراد از او حابس است که به سبب به هم آوردن اجزاء عضو حبس و استمساک نماید.

قطور: آنچه در گوش و اعضاء چکانند.

قاشر : یعنی خراشنده پوست و جدا کننده آن و آن دوایی را نامند که به سبب شدت قوّت جلای خود جلا دهد و ببرد پوست فاسد عضو را مانند قسط و زراوند و هر چه نفع و فایده بخشد بهق و کلف و و مانند این هر دو را .

کاوی : یعنی داغ کننده و سوزننده و مراد از آن دوایی است که جلد را بسبب شدت احراق و تجفیف خود به هم درآورد و مجاری اخلاط آن را مسدود سازد و مسام را بند کند و عضو را بکاود مانند عضو گرم بریان داغ کرده شده مانند زاج و قلقطار.

کاسر الریاح : یعنی شکننده و دفع کننده ریاح آن دوایی را نامند که قوام ریاح غلیظه محتقنه اعضا را به قوّت حرارت و تجفیف خود رقیق ساخته دفع نماید و یا به تحلیل برد مانند تخم سداب.

کثیرالغذاء: آنچه اکثر مقدار او جزو خون شود.

کثیف: به خلاف لطیف است. آن چیزی است که اجزای او به دشواری قبول انفعال بدنی کند و نفوذ در اجزاء بدن به سرعت ننماید.

لعابی: آنچه از خیساندن او در آب اجزاء مخلوط بر رطوبت شده چیزی لزج به هم رسد. چون برشته کنند الزاق او رفع می‌شود.

لعوق: به معنی انگشت‌پیچ است که از معجون رقیق‌تر باشد.

لاذع : یعنی گزنده و آن دوایی را نامند که به قوّت حرارت و شدت نفوذ خود در عضو فرو رود و تفرق اتصال در منافذ کثیره قریبه بهم احداث نماید که اجزاء آن به انفرادها محسوس نگردند مانند استعمال خردل با سرکه و یا سرکه به تنهایی.

لزج : یعنی چسبنده و آن دوایی را نامند که بالفعل و یا بالقوه در حین تأثیر حرارت مزاجی در آن قابل امتداد گشته اجزای آن از هم منقطع نگردند مانند خبازی.

مبرد : و آن دوایی را نامند که به قوّت مبرده که دارد احداث برودت نماید مانند کافور.

مبهی : یعنی به حرکت آورنده قوّت باه و زیاد کننده ماده آن که منی و ریاح غلیظه منعظه است و آن دوایی را نامند که تولید ماده منی و ریاح منعظه نماید به سبب حرارت معتدله و رطوبت فضلیه خود در مجاری اعصاب و عضلات اعضای تناسل و محرک باه شود مثل بهمنین و بوزیدان و زردک و مانند اینها.

مجفف : یعنی خشک کننده و آن دوایی را نامند که به قوّت مجففه خود احداث تجفیف و خشکی در عضو نماید و رطوبات آن را تلطیف نماید و به تحلیل برد مانند سندروس.

مجمّد : یعنی بسته کننده و آن ضد محلل است دوایی را گویند که بسبب قوّت برودت و قبض خود منجمد گرداند اخلاط و رطوبات را مانند بزرالبنج و نشاسته.

محرق : یعنی سوزنده و آن دوایی را نامند که به سبب قوّت حرارت ونفوذ خود اجزای لطیفه و رطوبات عضور را به تحلیل برد و احداث احراق و تأکل نماید مانند فرفیون و زرنیخ.

محکّک: یعنی خارش آورنده و آن دوایی را نامند که به قوّت حرارت و نفوذ خود جذب نماید اخلاط لذاعه حکاکه را به سوی مسامّات جلد و به سرحد تقرح نرساند مانند کبیکج و انجره.

محلل : یعنی به تحلیل برنده و آن دوایی را نامند که به قوّت حرارت خود جدا نماید و خارج گرداند اخلاط را از موضعی که چسبیده و قرار یافته اند در آن و جدا گرداند اجزای آن را از هم و به بخار دفع کند جزءً فجزءً تا آن که باقی نماند از آن چیزی مانند جند بیدستر.

محمّر : یعنی سرخ کننده و آن دوایی را نامند که به قوّت گرمی و جذب خود گرم گرداند عضو را و آنچه ملاقی و متصل است بدان از خون و جذب کند به سوی آن عضو جذبی قوی و بدان سبب سرخ گردد ظاهر آن و فعل این قریب است به فعل کی و داغ مانند خردل و انجیر و فودنج.

مخدر : یعنی بیحس کننده و آن دوایی را نامند که به قوّت برودت و یبوست و قبض خود منجمد گرداند اخلاط را و سد نماید مسامّات عضو را و مانع آید از نفوذ روح نفسانی درآن و اندک بیحس گرداند و از حرکت بازماند و یا آنکه روح نفسانی حساس متحرک را کثیف گرداند که احساس و حرکت آن کم گردد مانند افیون و لهذا اکثر مخدرات سرد و خشک می­باشند.

مخشّن : یعنی زبر و درشت کننده و آن دوایی را نامند که به شدت قوّت قبض و تجفیف خود بگرداند سطح عضو را مختلف الاجزاء اعم از آنکه تکثیف نماید اجزاء رطبه مملسه آن را مانند اکلیل الملک و خردل.

مدر : یعنی ادرار آورنده و آن دوایی را نامند که به قوّت حرارت و تلطیف خود اخراج و دفع نماید مائیت اغذیه و فضول سیاله را به بول و حیض و عرق و شیر.

مدمل : یعنی اندمال آورنده و اصلاح و چاق کننده جروح و قروح و آن دوایی را نامند که خشک و کثیف گرداند رطوبتی را که در خلل و فرج و میان اجزاء جراحت که مجاور یکدیگراند و بگرداند قوام آن رطوبت را غلیظ و لزج مغری تا اینکه بچسبند به یکدیگر مانند دم الاخوین و صبر و کثیرا و صمغ عربی و امثال اینها.

مرخی : یعنی سست کننده و آن دوایی را نامند که به قوّت حرارت و رطوبت خود بگرداند قوام اعضای کثیف‌$ المسام را نرم و مسامّات آن را وسیع تا آنکه به سهولت و آسانی مندفع گرداند از آنها فضول مجتمعه محتبسه در آنها را مانند ضماد شبت و بزر کتان.

مرطّب : یعنی رطوبت افزاینده و آن دوایی را نامند که به سبب زیادتی شدت رطوبت خود احداث رطوبت نماید.

مرقق : یعنی رقیق کننده اخلاط و رطوبات و این در برابر مغلّظ است و با قوّت نافذه و حرارت و رطوبت می­باشد.

مزلق : یعنی لغزاننده فضول و اخلاط و آن دوایی را نامند که به قوّت ملیّنه و رطوبت مزلقه که دارد تلیین سطح عضو نماید به حدی که بلغزاند آنچه در آن محتبس است و تحریک آن نموده دفع نماید مانند آلو بخارا و العبه.

مسدد : یعنی آنچه باعث تسدید و منع گردد و آن دوایی را نامند که به سبب یبوست و کثافت خود یا به سبب تغریه احداث سده نماید.

مسکن : یعنی ساکن کننده و آن دوای را نامند که اخلاط و ارواح را از حرکات غیر طبیعی باز دارد.

مسهل : یعنی اسهال کننده و آن دوایی را نامند که به قوّت مسهله و حرارت و نفوذ و جلا و ترقیق و جذب و دفع خود از اقاصی و عروق و منافذ بدن اخلاط فاسده و فضول معدیه را جذب و اخراج و دفع نماید به طریق امعا و تفصیل آن در فصل اول ذکر یافت.

مشهّی : یعنی اشتها آورنده طعام و آن دوایی را نامند که تحریک طبیعت نماید به خواستن غذا.

مصلح : یعنی اصلاح کننده و آن دوایی را نامند که اصلاح حال مأکول و مشروب نماید خواه رفع ضرر آن نماید و یا معاونت فعل آن کند و یا حفظ قوّت یا کسرحدت آن نماید یا بدرقه آن شود به جهت وصول آن به اعضای ضیقه بعیده.

مصلب : دوایی را نامند که جوهر عضو یا مواد را صلب و سخت گرداند به سبب برودت و یبس و قوّت جمع و تکثیف خود و این در مقابل مرخی است.

معطّس : یعنی عطسه آورنده و آن دوایی را نامند که بقوّت حرارت و نفوذ خود تحریک مواد دماغی نماید به جانب خیشوم و به عطسه رفع سازد.

معطّش : یعنی عطش آورنده و آن دوایی را نامند که طبیعت را مشتاق ترویح سازد اعم از آنکه ترویح به آب شود مانند معده و جگر و یا به هوای بارد مثل دل و ریه و مراد از عطش عطش صادق است نه کاذب.

مغری : یعنی تغریه کننده و آن دوای یابسی را نامند که در آن رطوبت لزجه باشد که بچسبد به منافذ وفوهات منافذ و سد کند و مانع سیلان گردد مانند کثیرا و صمغ عربی و نشاسته و آهک شسته و هر دوایی لزج سیال مزلق چون حرارت در آن تأثیر نماید میگرداند آن را مغری ساد حابس.

معفن : یعنی بد بو گرداننده و آن دوایی را نامند که به حرارت غریبه خود فاسد گرداند مزاج عضو را و رطوبات و ارواح آینده بسوی آن را متعفن گرداند و تمام آن را تحلیل برد و باقی را قابل اینکه بگردند جزو عضو نگرداند و نیز به سرحد احراق و تأکل نرساند بلکه بگرداند آنها را فاسد و به تصرف حرارت غریبه درآنها متعفن مانند زرنیخ و ثافسیا.

مغلّظ : یعنی غلیظ کننده و این مخالف ملطّف است.

مفتت : یعنی شکننده و پاره کننده سنگریزه و آن دوایی را نامند که در آن قوّت حاده نافذه باشد که چون به اخلاط لزجه متحجره برسد ریزه ریزه ونرم گرداند اجزای آن را مانند حجرالیهود و سنگ سرماهی و رماد کرم و رماد عقرب و غیر اینها از ادویه مفتّته حصات.

مفتح : یعنی گشاینده سدّه و آن دوایی را نامند که به حرکت در آورد ماده را که داخل مجاری و منافذ و تجاویف اعضا مانده باشد به سوی خارج تا آنکه مفتوح گردند مانند فراسیون و فعل مفتت اقوی است از فعل جالی برای آنکه فعل این یا به تلطیف و تحلیل است و یا به تلطیف و تقطیع و یا به تلطیف و تغسیل پس هر چیز حریف مفتح است و هر چیز مرلطیف و مفتح و هر لطیف سیال مفتح اگر باشد مایل به سوی حرارت و یا معتدل و هر لطیف حامض نیز مفتح .

مفرّح : یعنی فرح آورنده و آن دوایی را نامند که تعدیل مزاج و تلطیف اخلاط و روح حیوانی و نفسانی نماید و منبسط سازد آنها را و میل دهد به سوی خارج و حزن را زایل سازد و دماغ را قوّت بخشد و حواس را نیکو گرداند و ذهن را صافی سازد و کسالت را در بدن دور کند مانند شراب.

مفشّی : یعنی پراکنده کننده و آن دوایی را نامند که به قوّت حرارت خود متفرق و پراکنده سازد ریاح مجتمع را و قابل دفع گرداند.

مقطّع : یعنی جدا کننده و آن دوایی را نامند که به سبب قوّت حرارت و لطافت و نفوذ خود نفوذ نماید مابین خلط لزج و سطح عضو ملاصق بدان و دفع نماید آن را بدون تصرف در قوام آن مانند سکنجبین و خردل.

مقی : یعنی قی آورنده و آن دوایی را نامند که به قوّت حرارت خود ترقیق نماید اخلاط غلیظه مجتمعه در مجاری غذا و معده را و به قی دفع نماید مانند تخم ترب.

مقرّح : یعنی زخم کننده و چرک آورنده و آن دوایی را نامند که به قوّت حرارت و نفوذ و جذب خود به تحلیل برد و فانی سازد رطوباتی که میان اجزای جلد است و تفریق دهد اجزای آن را و جذب کند مواد ریه را به سوی آن و احداث قرحه نماید مانند بلادر.

ملیّن : یعنی نرم کننده بطن و آن دوایی را نامند که به قوّت حرارت معتدله و رطوبت خود اخراج نماید آنچه در معده و امعا است و این اعم از منضج و مزلق است مانند مغز فلوس خیار شنبر و تمر هندی و شیر خشت.

موسّخ قروح : یعنی چرک آورنده در زخمها و آن دوای مرطبی را نامند که مخلوط گردد به رطوبات قروح و آن­ها را زیاده گرداند و مانع خشک شدن و چاق شدن آنها آید مانند موم روغن.

منبت : که ملحم نیز نامند یعنی رویاننده گوشت و آن دوایی را نامند که بگرداند مزاج خونی که وارد جراحت می­شود معتدل و مجفف تا آنکه مستحیل به گوشت گردد و منعقد شود در آنجا گوشت جدید صالح.

نشوق: آنچه به بینی کشند.

نطول: هر چه را جوشانیده و آب او را بر اعضاء ریزند و پاشویه قسمی از او است.

نفّاخ: هر چه در او رطوبت غریبه باشد و از حرارت بدنی تحلیل نیافته مستحیل به ریاح شده خواه در معده و امعاء، مثل: میوه‌ها، و خواه در عروق، مثل: مغزها و اکثر تخم‌ها؛ و قسم ثانی را تقویت باه است.

هاضم: آنچه اعانت طبیعت بر طبخ و گذرانیدن غذا و خلط کند و سبب قبول هضم او شود. مثل: مصطکی.

منبع: گیاه یاب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *